...
Sunday, March 25, 2012
...این طرف چهار راه خبری از چماق کش ها نبود. این طرف تا آن طرف خیابان را یک روبان سبز کشیده بودند، انگار که مرز درست کرده باشند و سه ردیف آتش فاصله انداخته بودند بین خودشان با آن ها. به آن روز زمستانی که فکر می کنم بیش تر از هر چیز سکوتی را یادم است که بعید می دانم آن موقع وجود داشته، و روبان نازکی که توی شلوغی سر جایش بالا و پایین می رفت.
یک دسته ی دیگر رسیدند به ما، دست ها بالا رفت به شعار و سلام و تشویق، یکی که انگار هواسش جمع تر بود عزاعزاست را سر گرفت. یک نفر دیگر رفت روی یکی از ستونچه های پیاده رو، کنار دست ما، شروع کرد به نوحه خواندن. ای مردم ایران شب شد و سهراب نیامد. سکوت فکر کنم از این جا شروع شد. عده ای بین خطوط آتش حلقه درست کردند، بقیه رفتند توی پیاده روها، روی جدول، توی جوی آب. مردم سینه می زدند یا زمزمه می کردند یا در سکوت ایستاده بودند. گاهی یکی نگاه می کرد به دور و بر، چشم خیسش گره می خورد به نگاه آن یکی، از همان لبخندهای آن سال به هم می زدیم. کمتر کسی صورتش را پوشانده بود، حتی ما که ده متری حراست دانشگاه بودیم. زمین زیر پایمان سفت بود و پشتمان گرم به همدیگر، آفتاب بی رمقی توی آسمان بود و هوا آن قدری که بوی اشک آور و دود بگذارند خوب بود و خیابان ولیعصر ساکت ساکت بود، انگار نه انگار که چندصد متر جلوترش ماشین دارد یک نفر را له می کند.
تصویر آن آدم های محترمِ غمگین و مصمم که توی آن همه وحشی گری جمع شده بودند دور هم که یاد رفته ها را زنده کنند، برای شان اشکی بریزند بلکه غم چندماهه کمی سبک شود، واضح تر از بقیه ی چیزهای آن روز توی خاطرم مانده.
بعدش اشک آور زدند و سنگ پرت کردیم و دویدیم و شعار دادیم. کنار آتش که ایستاده بودیم یک نفر گفت دم تئاتر شهر یکی رو با تیر زدن. گفتم نه بابا لابد تیرهوایی بوده. نه که دلم به آن یک جو حفظ ظاهرشان خوش باشد، که نبود. دلم نمی خواست باور کنم مردن آدم ها را، ولی همه اش این نبود. باورم نمی شد که آدم ها به چشم خودشان کشتن دیده باشند و کسی خیال خالی کردن خیابان را نداشته باشد.
آن موقع که بعید می دانم، ولی مدام یاد توصیف شاهرخ مسکوب می افتم از یکی از تظاهرات های پنجاه و هفت، که «مردم دسته دسته می آمدند تا بمیرند» و ما می گفتیم خوب حالا...
ظهر عاشورا بود و آفتاب بی رمقی توی آسمان بود و هوا بوی اشک آور و دود می داد و اگر زر زر موتورها و عربده ی چماق کش ها و صدای تیرها اجازه می داد، مردم یحتمل صدای گنجشکی را می شنیدند که سر درخت نشسته بود و می گفت جیک جیک جیک.