امروز از صبح به دو سه نفر گفتم متاسفانه به هیچ دردی نمی خورید. صدایم را نشنیدند البته، من توی خانه بودم، تنها، آن ها هم لابد پی کار و زندگی. آدم روراستی اگر بودم، وقتی یکی شان برگشت گفت من بی معرفت نیستم، باید می گفتم که به نظر من هستی. تلخ زبانی می کردم، یادآوری می کردم که بقیه هم کار و زندگی دارند، منت می گذاشتم سرشان که فلان موقع فلان و حالا این طور. خویشتنداری کردم، نگفتم. سعی کردم منصف باشم، کمی هم ترسیدم که توی محذور بیفتند، مجبور شوند به کاری که برایش وقت ندارند، یا حال و حوصله. ته دلم هم می دانستم که فردا روز که ببینم شان یا حرف بزنیم پشیمان می شوم، فقط زخم زبانش به جا می ماند.
فقط حیف که امروز امروز است و فردا نیست و مثل خر گیر کرده ام و اختیار کار دارد از دستم در می رود اگر که تا حالا نرفته باشد و دو سه نفری که فکر می کردم پشتم را خالی نمی کنند هر کدام سرشان به جایی گرم است.
بله، چاره ای نیست، به درد هیچ دردی نمی خورید.