...
Tuesday, August 21, 2012
این چند خط را دارم تند می نویسم، بدون فکر کردن، بدون درنگ، بدون این که مکث کنم تا حسرت ها دوباره از آن اعماق خودشان را بکشند بالا.
دیروز یک دوستی داشت می گفت که از آخرین باری که مرا دیده خیلی شکسته شده ام، پیر شده ام، آن آدم قبلی نیستم و انگار از آن غم های سنگینی دارم که آدم را از تو می پوسانند. انگار که یکی را دوست داشته باشی و بهش نرسیده باشی. دقیقا همین ها را گفت، بدون این که من دهان باز کنم که بگویم آره یا نه. و وقتی که این اندوه دارد این طور خودش را عیان می کند، یعنی کار دارد از کار می گذرد، داری می رسی به مرزهای انهدام. باید کاری کرد. راهش فراموشی است، خواستم بنویسم اگر تو هم بودی، اگر تو هم همانی که من فکرش را می کنم، به این راضی نمی شدی. اما تو نیستی، هیچ وقت نخواهی بود. مکث می کنم، به جمله ای که نوشته ام فکر می کنم، بغض می آید، اما همان جا نگهش می دارم. باید خودم را نجات بدهم. هفت سال دوستت داشتم، بی هیچ امید و نا امیدی. شاید بعدا، روزی روزگاری داستانش را نوشتم. اما الان باید بروم داستان زندگی خودم را بنویسم.
این چند خط را نوشتم، در فاصله ی دم کشیدن قوری چایم، در فاصله ی انتظار برای کتاب خواندن برای آلبرتینم، در آخرین فرصتی که می خواهم به خودم بدهم برای برگشتن به زندگی. که زندگی باید ادامه داشته باشد، بی تو، بی یاد تو، و هرچند که هنوز برایم سخت است، بدون مجسم کردن گرمای آغوشت.