قرار نبود که این طوری باشد، که این قدر زندگی مان تکه پاره شده باشد که هی هول بزنیم، سرسری دستی بکشیم به یک تکه، بدویم که برسیم سراغ بعدی.
قدیم ها این طور نبود به نظرم، وقتش بود، حوصله اش بود لابد، شیفت اس زدن عادت نشده بود، همه چیز را باید از درون خودت می کشیدی بیرون، کلمه اگر نمی آمد، می رفتی دنبالش، خودت را می کاویدی، درست نگاه می کردی به طرفت، از زیر و بم شدن صدایش، بالا پایین شدن نفسش، زبری و نرمی کلماتش، حالش را می فهمیدی، سفیدی های بین خطوط را می خواندی،. بعد کلماتت جاری می شدند، می دانستی که چه باید بگویی. گیرم که الکن، حرف هایت مال خودت بودند.
دستِ بر قضا یک نوشته ای می بینی، شبیه حس و حال خودت، زحمتش را، دردش را، یکی دیگر کشیده، بعد تو بر می داری رونوشت می زنی و تمام؟ آن نوشته هه اگر که نبود، چه کار می کردی؟ عادت می گذاشت که بنشینی یک گوشه خودت شبیهش را بنویسی؟
کار از پخته خواری گذشته، داریم پس مانده های دیگران را تعارف می کنیم.